✿✿✿خاطره ای از شهید برونسی
رفتیم توی فروشگاه.
نفری یک جفت کفش خریدیم و اومدیم بیرون.
انگار تازه متوجه شدم توی دستش چیزی هست، دقیق نگاه کردم.
چندتا کفن بود از برد یمانی. پرسیدم اینا مال کیه؟
شروع کرد یکی یکی گفتن: این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه، و...
برای خیلی ها کفن خریده بود، ولی هیچ کدوم مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را نگفت.
به خنده پرسیدم: پس کو مال خودت، نگاه معنی داری بهم کرد، لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بگیرم»
جاخوردم، شاید انتظار همچین حرفی رو نداشتم. جملهی بعدیش را قشنگ یادم هست، خندید و گفت :«لباس رزم من باید کفن من بشه».